من 30 ساله هستم و حدود 6 سال است ازدواج کرده ام . من از ابتدای زندگی مشکل شکاکیت همسرم را دارم و این موضو ع تاثیر فراوانی در رابطه ما گذاشته است . من در زندگی خیلی کار کرده ام و هیچ وقت اجازه ندادم همسرم و فرزندم هیچ سختی تحمل کنند و تمام تلاشم را کرده ام . با پزشکی صحبت کرده ام و ایشان فرمودند مقصر تویی چون خواسته ای تمام بار زندگی را به تنهایی به دوش بکشی همسر تو در خانه با فرزندت با هیچ آسیبی اجتماعی و سختی روبه رو نبوده اند و این باعث شده است که ایشان اعتماد به نفس خود را از دست بدهد که حتی کوچکترین کارهای بیرون از منزل را نیز برای ایشان شما برایش انجام می دهید . و این موضوع باعث ایجاد ذهنیت در همسر شما شده است . شما باید کاری کنید که ایشان در زندگی سختی بکشند مدتی بار زندگی را به دوش ایشان بیاندازید و از ایشان بخواهید که حتما جایی مشغول به کار شود و زندگی را ایشان اداره کنند . کاری کنید که ناملایمات زندگی در اولویت بر ناملایمات روحی و فکری باشند . این آخرین راه است . می خواستم ببینم پیشنهاد مشاور سایت چیست ؟


سلام و خسته نباشید
دختری 26 ساله هستم از نظر عاطفی و احساس امنیت بسیار وابسته به والدینم می باشم.این مسئله از دوران کودکی با من بوده من بدون پدر مادرم هیجا نمی رفتم و شب را هیج جا نمی ماندم یعنی نمی توانستم بمانم دلدرد شدیدی پیدا میکردم این روند رفته رفته کمتر شد تا اینکه بعد از یه مزاحمت خیابانی که باعث ترس شدید من شد پدرم مرا به دانشگاه میبرد و این باعث از دست رفتن اعتماد به نقسم شد به طوریکه وقتی 22 ساله بودم و دانشگاه شهر دیگری قبول شده بودم انصراف داده و مجددا در آزمون شرکت کردم تا در شهر خودم قبول شوم . اما در شهر خودم سعی کردم بیشتر روی پای خود بایستم و با این مشکل بجنگم جنگیدم و موفق شدم حالا دختری که در شهر خود به هیج جایی تنها نمی رفت همه جا تنها میرود. اما حالا...
چندی پیش در مقطع ارشد دانشگاه تهران پذیرفته شدم و باید در هفته 2 روز به تهران سفر کنم.و دوباره همان استرس و دلهره به سراغم آمده با اینکه تا به حال پدر مادرم مرا تنها نگذاشته و همراهم بودند اما در هر سری رفتن دچار استرس شدید میشوم.مدام ذهنم درگیر جزئیات است اگر ماشین خراب شود، اگر در راه ماندم ،اگر خانوادم همراهم نیایند و اگرهای بسیار دیگر.البته وقتی شهر خود هستم بسیار راحت به هرجایی می روم اما در شهر دیگر خیلی میترسم این استرس و دلهره عذابم میدهد خواب و خوراک را ازم گرفته.حتی با وجود اینکه میدانم مادرم همراهم خواهم آمد اما باز استرس دارم و متاسفانه وقتی دچار دلهره میشوم دلدرد شدید میگیرم کل مغزم معطوف به استرسم میشود و نمیتوانم به درسم برسم اصلا متوجه حرفهای استاد نمی شوم و فقط میخواهم به شهرم برگردم.
میخواهم کمکم کنید این شرایط مرا عذاب میدهد.ترسم از این است که در هنگام تشکیل زندگی این مسئله به معزلی بزرگ تبدیل شود.

با سلام خدمت مشاورین محترم.چند ماهی هست فکر کسی ذهنمو بشدت به خودش مشغول کرده و هر کاری میکنم در طی روز فکرش از ذهنم نمیره.راستیتش حدود 6 ماه پیش من با یه پسر 28 ساله تقریبا 3 ماه در ارتباط بودم از هر نظر همدیگرو پسندیده بودیم و همو قبول داشتیم و از اول هم قصد هردومون ازدواج بود و همیشه بحثمون در همین مورد بود و تقریبا خانواده ی هردومون اطلاع داشتن خیلی اصرار بر این داشت که بیاد خواستگاریم اما چون شرایطشو از نظر مالی نداشتم و دو خواهر قبل خودم هنوز مجرد بودن پیشنهادشو رد می کردم تو این مدت خیلی به هم وابسته شدیم! اما بعد از یه مدت گفت که ورشکست شده و داره می ره خارج . دیگه زیاد با هم در ارتباط نبودیم.در اخر هم پیام فرستاد که داره میره و اگه ما همدیگه رو برای زندگی بخواییم حتما خدا مارو به هم می رسونه ,منم چون خیلی ناراحت بودم گفتم باشه پس راه زندگی ما دوتا از هم جداس واسه همیشه بای, اما اون پیام خدافظی نفرستاد. از اونجایی که مغرورم شماره خودشو اشناهاشو پاک کردم چون دوس نداشتم یه جورایی آویزونش بشم از نظر ظاهری همه چی تموم شد اما بعد اون قضیه نه علاقم بهش کم شده و روزی نیس که فکرش تو ذهنم نباشه و خاطره هاش هی تو فکرو قلبم مرور میشه هر روز با خودم میگم یعنی همه حرفاش همه قولاش ... دروغ بوده و اونوقته که چشام پر اشک میشه....! باورش سخته نمیتونم قضاوت کنم.باور کنید خیلی واسم سخته کاری نمیتونم بکنم مثل دخترایه امروزی هم نیستم که بگم این نشد یکی دیگه .هم خواستگار داشتم هم چند نفر بهم پیشنهاد دادن اما تمایلی به این چیزا ندارم.تا الان که فکر میکنم میبینم کارام عقلانی بوده از روی احساس عمل نکردم اما در حال حاظر جنگ بین قلبو عقلم , که یکی میگه برمیگرده و هنوز دوستت داره اون یکی میگه احمق نباش اون الان دنبال کارایه خودشه و شاید کسه دیگه رو دوس داره اصلا به فکر تو نیس!!هم از نظر روحی به هم رختم هم جسمی حالم خیلی بده.من مقیدم به دین و مذهبم تو اون مدت هیچ خطایی ازم سر نزد و در همه حال به خدا توکل کرده بودم.ا
تورو خدا یه راهکاری-پیشنهادی بدین بدجور گیر کردم نمی دونم چی کار کنم؟؟؟؟
ببخشید اگه طولانی شد همه چیو توضیح دادم که جایه سوالی نباشه
خواهشا کمک کنید خیلی سخته واسم, ممنون میشم که زود جواب بدید

جدیدترین سوالات





جستجو در بانک سوالات
در این قسمت می توانید بخشی از متن سوال را وارد نموده و به دنبال سوال مورد نظر خود بگردید:

بخشی از متن سوال:

ایا افسردم؟

سلام من الهامم20سالمه و 4ماه عقدکردم و با شوهرم قبل از عقد دوست نبودم. بعداز عقدم خیلی تو خودمم و وزن کم کردم و همیشه میخوام تنها باشم تو خونه بیرون کلا تنهایی و ترجیح میدم و اصلا حافظم خیلی بد شده حرفی رو که میخوام بزنم یادم میره اصلا تمرکز ندارم حوصله هیچ کاریم ندارم ولی دردی هم ندارم احساس میکنم خیلی برای ازدواج عجله کردم و باید بیشتر فکر میکردم قبلا دعوا میکردم و صدامو بالا میبردم ولی الان حوصله ی اونم ندارم و ساکت میشم بعضی وقتا حالم خوبه ولی زیاد طول نمیکشه و خیلی هم کم گریه میکنم ولی دلم زود پر میشه فقط بعضی وقتا میخوام مامانم کنارم باشه ولی هیچی نگه ازم سوال نپرسه فقط باشه چون ازش ارامش خاصی میگرم و خواب خوبی هم دارم ولی بیدارمیشم و زود باز خوابم میبره به نظر شما من افسرده شدم ؟و باید درمان بشم؟



0
امتیاز

جوابی برای این سوال در دست نیست!




جواب تو چیه؟
userImage
کاربر میهمان



22500 امتیاز هدیه بهترین جواب

20000 امتیاز هدیه بهترین جواب


20000 امتیاز هدیه بهترین جواب


















پرسش سوال جدید :: تبلیغات در سوال و جواب :: گروه های سوال و جوابی

تمامی حقوق مادی و معنوی، متعلق به وب سایت سوال جواب (soja.ai) و تیم مدیریتی آن می باشد.

طراحی و اجرا : گروه مشاوران فناوری اطلاعات

پاسخ های موجود در سایت توسط کاربران سایت ثبت می شود،
سایت سوال و جواب هیچ مسئولیتی در قبال صحت و محتوی پاسخ ها ندارد، هرچند تا حد امکان نظارت بر محتوی آنها صورت می گیرد.