سلام..من در مدت دو ماهه که با دختری که یک ساله عاشقش شدم شروع به رابطه کردم..اون در ابتدای رابطه به موضوعی اشاره کرد و گفت که سه سال با پسری در رابطه بوده و عاشق همدیگه بودن..حالا با گذشت دو سال از اون رابطه هنوز مناسبت ها رو به هم تبریک میگفتن..ولی رابطه ای نبوده..امسال بعد اینکه با من شروع با رابطه کرد تصمیم گرفت تولد اون پسره بهش تبریک نگه و برای همیشه فراموشش کنه..همینکارو کرد ولی بعد دو روز پسره باهاش تماسی داشت و دختره شروع به گریه کردن میکنه اما بهش میگه که کسی تو زندگیمه..حالا بعد گذشت دو ماه از رابطه من و اون دختر و با توجه به این که دیگه خیلی کم از خاطرات گذشتش با اون پسره به من میگفت یکدفعه بعد از دیدن خواب اون پسر بهش زنگ میزنه و میگه هنوز دوسش داره و نمیتونه فراموشش کنه...ما با هم در این مدت کوتاه کلی خاطره ساختیم،خودش واسه بار اول خواست دستمو بگیره،خواست ببوسه منو اما حالا با اینکارش من خواستم ازش جدا شم ولی نمیذاره و میگه نیاز به زمان بیشتری داره برای فراموش کردن اون پسره..لطفا راهنمایی کنید.دقیقا باید چیکار کنم؟


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام من رستم 24 سال دارم...برادر کوچکترم 22سال دارد...10 سال پیش ساعت 2:30صبح وقتی برادر کوچکترم خواب بود من در حال ضبط یک کاست نوار بودم..من و برادرم در یک اتاق بودیم ..بلندگوی ضبط را نزدیک خودم که کنار برادرم بودم گذاشته بودم...که ناگهان ناخواسته صدای بلندگوی با اخرین ولوم پخش شد ...بمدت 6ثانیه ..برادرم در حالت خواب از جایش پرید و بعد از قطع صدای بلندگو سر جایش افتاد ....واز خواب بیدار نشد...وقتی از خواب بیدار شد من ماجرا را برایش گفتم اما او حتی این قضیه یادش نمیامد... از امان موقع مدتی بعد حدوداا 7ماه بعد ..در هفته یکباردر خواب میترسید و با صدای بلند از خواب بیدار میشد ...پیش دکتر هم نمیرفت....این وضعیت سال به سال بدتر میشد...تا جایی که دوسال پیش برای مدتی کاملا دچار اختلال روانی شد..یعنی هر شب از خواب با فریاد های بسیار وحشتناک بیدار میشد و کاملا افسردگی شدیدی گرفت ...ب لطف خدا بعد از 6 ماه وضعیتش بهتر شد..اما حالا دومرتبه مثل سابق در خواب فریاد میزند بسیار وحشتناکتر از گذشته ...وقتی بیدار است حالش خوب است اما چند روز پیش با هم بحثمان شد و برادرم بهم گفت که زود عصبی میشم کنترلم رو از دست میدم اونقدری که قلبم میخواد منفجر بشه ...و بیش از چندین دفعه در خیابان بیرون از منزل بدون اینکه متوجه چیزی بشم بیهوش میشم و وقتی بهوش میام تنها چیزی که میدونم اینکه روی زمین توی یک کوچه افتاده ام و حالت بیهوشی من زمان کوتاهی دارد حدوداا 1یا2 دقیقه...و در اخر برادرم گریه کرد و بهم گفت که من پیش یک روانشناس بدون اینکه خانواده با خبر بشه رفته ام و روانشناس بهم گفته که همه اتفاق هایی که برات پیش امده دلیلش تنها میتونه یک شوک به مغزت در زمان استراحت باشه...و بعدش برادرم بهم گفت که من مسول همه این رنج و درد و عذابی که میکشه....از اون لحظه تا حالا من کلا اعصابم بهم ریخته..تازه میخواستم ازدواج کنم که همه چیز را بهم زدم..کلی احساس گناه میکنم ..قلبم خیلی بدرد میاد و میسوزه خیلی گریه میکنم ..من برادرم را خیلی دوست دارم ..تنها دعای من بعد نمازم اینه>>خدایا منو زودتر از این دنیا ببر و حال داداشمو خوب کن..هر شب میرم بیرون بین اونایی که ادعاشون میشه عمدا با شمشیر بهشون حمله میکنم که شایید یکی منو از این دنیا مرخصم کنه اما متاسفانه همچین اتفاقی تا حالا نیوفتاده و چند نفر بیگناه را هم بشدت مجروع کردم..کلا دارم دیونه میشم همین الان هم گریه کردم ..خیلی دارم عذاب میکشم اما نه به اندازه برادرم..لطفا کسی میتونه یک راه برای بهبودی وضعیت برادرم پیشنهاد بده..هرکی کمکم کنه من تا روزی که زنده ام برای خودش و نسلش دعای خیر میکنم>>و در ضمن داداشم توی خواب که جیغ میکشه هر بار یا یکی از اعضای خانوادمون رو میبینه که میخواد بهش اسیب بزنه یا یک پیرمرد که شمشیر بدست بسمتش حمله میکنه و میخواد بکشدش>>همین موضوع باعث شده من از دست روانشناسی که به برادرم مشاوره داده بسیار ناراحت بشم..یک روانشناس برای رضای خدا نظر کاملا علمی را بمن پیشنهاد بده ..من منتظر جوابتان هستم ..و من الله توفیق..

جدیدترین سوالات


با سلام خدمت همه شما دوستان عزیز
پسری ۲۳ ساله هستم که اخیرا به طور عذاب آوری به مردن در خواب فکر میکنم و ترس دارم که بخوابم و صبح بیدار نشوم!!متاسفانه این ترس روزانه نیست که بگویم با اصلاح کارهای بد خود و انجام عمل صالح خود را ارام کنم و ترس از مرگ خود را بریزم!اصلا از خودِ مرگ ترسی ندارم اما از عواقب بعد از ان برای اطرافیان میترسم.در واقع از مردن در خواب میترسم نه از خود مرگ..به همین دلیل شبانه وقتی به رختخواب میروم ترس از سکته و مرگ دارم..خودم دلیلش را مرگ های زیاد جوانان اطرافم که به همین دلیل بوده و کمی اضافه وزن که اخیرا پیدا کرده ام و صد البته سیگار کشیدن میدانم..اما همانطور ک گفتم متاسفانه ترس مربوط به شب است و روز که وقت سیگار کشیدن است با خود میگویم چه فکر های مزخرف و خنده داری اما شب دوباره همان داستان.البته این افکار و ترس از مدتی شروع شدند که سیگار را ترک کرده بودم اما این افکار را داشتم.یعنی نقطه شروع انها در زمان ترک بود.یه جورایی این ترس و فکر امید به زندگیم را به صفر رسانده و اتفاقی که ممکن است یکی دو ماه دیگر بیفتد را اصلا امیدی ندارم که ببینم و همش با خود میگویم من ک شاید نباشم تا ان موقع.آیا پیشنهادی دارید که لطف کنید و به من بدهید؟

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام من رستم 24 سال دارم...برادر کوچکترم 22سال دارد...10 سال پیش ساعت 2:30صبح وقتی برادر کوچکترم خواب بود من در حال ضبط یک کاست نوار بودم..من و برادرم در یک اتاق بودیم ..بلندگوی ضبط را نزدیک خودم که کنار برادرم بودم گذاشته بودم...که ناگهان ناخواسته صدای بلندگوی با اخرین ولوم پخش شد ...بمدت 6ثانیه ..برادرم در حالت خواب از جایش پرید و بعد از قطع صدای بلندگو سر جایش افتاد ....واز خواب بیدار نشد...وقتی از خواب بیدار شد من ماجرا را برایش گفتم اما او حتی این قضیه یادش نمیامد... از امان موقع مدتی بعد حدوداا 7ماه بعد ..در هفته یکباردر خواب میترسید و با صدای بلند از خواب بیدار میشد ...پیش دکتر هم نمیرفت....این وضعیت سال به سال بدتر میشد...تا جایی که دوسال پیش برای مدتی کاملا دچار اختلال روانی شد..یعنی هر شب از خواب با فریاد های بسیار وحشتناک بیدار میشد و کاملا افسردگی شدیدی گرفت ...ب لطف خدا بعد از 6 ماه وضعیتش بهتر شد..اما حالا دومرتبه مثل سابق در خواب فریاد میزند بسیار وحشتناکتر از گذشته ...وقتی بیدار است حالش خوب است اما چند روز پیش با هم بحثمان شد و برادرم بهم گفت که زود عصبی میشم کنترلم رو از دست میدم اونقدری که قلبم میخواد منفجر بشه ...و بیش از چندین دفعه در خیابان بیرون از منزل بدون اینکه متوجه چیزی بشم بیهوش میشم و وقتی بهوش میام تنها چیزی که میدونم اینکه روی زمین توی یک کوچه افتاده ام و حالت بیهوشی من زمان کوتاهی دارد حدوداا 1یا2 دقیقه...و در اخر برادرم گریه کرد و بهم گفت که من پیش یک روانشناس بدون اینکه خانواده با خبر بشه رفته ام و روانشناس بهم گفته که همه اتفاق هایی که برات پیش امده دلیلش تنها میتونه یک شوک به مغزت در زمان استراحت باشه...و بعدش برادرم بهم گفت که من مسول همه این رنج و درد و عذابی که میکشه....از اون لحظه تا حالا من کلا اعصابم بهم ریخته..تازه میخواستم ازدواج کنم که همه چیز را بهم زدم..کلی احساس گناه میکنم ..قلبم خیلی بدرد میاد و میسوزه خیلی گریه میکنم ..من برادرم را خیلی دوست دارم ..تنها دعای من بعد نمازم اینه>>خدایا منو زودتر از این دنیا ببر و حال داداشمو خوب کن..هر شب میرم بیرون بین اونایی که ادعاشون میشه عمدا با شمشیر بهشون حمله میکنم که شایید یکی منو از این دنیا مرخصم کنه اما متاسفانه همچین اتفاقی تا حالا نیوفتاده و چند نفر بیگناه را هم بشدت مجروع کردم..کلا دارم دیونه میشم همین الان هم گریه کردم ..خیلی دارم عذاب میکشم اما نه به اندازه برادرم..لطفا کسی میتونه یک راه برای بهبودی وضعیت برادرم پیشنهاد بده..هرکی کمکم کنه من تا روزی که زنده ام برای خودش و نسلش دعای خیر میکنم>>و در ضمن داداشم توی خواب که جیغ میکشه هر بار یا یکی از اعضای خانوادمون رو میبینه که میخواد بهش اسیب بزنه یا یک پیرمرد که شمشیر بدست بسمتش حمله میکنه و میخواد بکشدش>>همین موضوع باعث شده من از دست روانشناسی که به برادرم مشاوره داده بسیار ناراحت بشم..یک روانشناس برای رضای خدا نظر کاملا علمی را بمن پیشنهاد بده ..من منتظر جوابتان هستم ..و من الله توفیق..

سلام..من در مدت دو ماهه که با دختری که یک ساله عاشقش شدم شروع به رابطه کردم..اون در ابتدای رابطه به موضوعی اشاره کرد و گفت که سه سال با پسری در رابطه بوده و عاشق همدیگه بودن..حالا با گذشت دو سال از اون رابطه هنوز مناسبت ها رو به هم تبریک میگفتن..ولی رابطه ای نبوده..امسال بعد اینکه با من شروع با رابطه کرد تصمیم گرفت تولد اون پسره بهش تبریک نگه و برای همیشه فراموشش کنه..همینکارو کرد ولی بعد دو روز پسره باهاش تماسی داشت و دختره شروع به گریه کردن میکنه اما بهش میگه که کسی تو زندگیمه..حالا بعد گذشت دو ماه از رابطه من و اون دختر و با توجه به این که دیگه خیلی کم از خاطرات گذشتش با اون پسره به من میگفت یکدفعه بعد از دیدن خواب اون پسر بهش زنگ میزنه و میگه هنوز دوسش داره و نمیتونه فراموشش کنه...ما با هم در این مدت کوتاه کلی خاطره ساختیم،خودش واسه بار اول خواست دستمو بگیره،خواست ببوسه منو اما حالا با اینکارش من خواستم ازش جدا شم ولی نمیذاره و میگه نیاز به زمان بیشتری داره برای فراموش کردن اون پسره..لطفا راهنمایی کنید.دقیقا باید چیکار کنم؟

جستجو در بانک سوالات
در این قسمت می توانید بخشی از متن سوال را وارد نموده و به دنبال سوال مورد نظر خود بگردید:

بخشی از متن سوال:

سردرگمی

سلام..من در مدت دو ماهه که با دختری که یک ساله عاشقش شدم شروع به رابطه کردم..اون در ابتدای رابطه به موضوعی اشاره کرد و گفت که سه سال با پسری در رابطه بوده و عاشق همدیگه بودن..حالا با گذشت دو سال از اون رابطه هنوز مناسبت ها رو به هم تبریک میگفتن..ولی رابطه ای نبوده..امسال بعد اینکه با من شروع با رابطه کرد تصمیم گرفت تولد اون پسره بهش تبریک نگه و برای همیشه فراموشش کنه..همینکارو کرد ولی بعد دو روز پسره باهاش تماسی داشت و دختره شروع به گریه کردن میکنه اما بهش میگه که کسی تو زندگیمه..حالا بعد گذشت دو ماه از رابطه من و اون دختر و با توجه به این که دیگه خیلی کم از خاطرات گذشتش با اون پسره به من میگفت یکدفعه بعد از دیدن خواب اون پسر بهش زنگ میزنه و میگه هنوز دوسش داره و نمیتونه فراموشش کنه...ما با هم در این مدت کوتاه کلی خاطره ساختیم،خودش واسه بار اول خواست دستمو بگیره،خواست ببوسه منو اما حالا با اینکارش من خواستم ازش جدا شم ولی نمیذاره و میگه نیاز به زمان بیشتری داره برای فراموش کردن اون پسره..لطفا راهنمایی کنید.دقیقا باید چیکار کنم؟



0
امتیاز

جواب های موجود برای این سوال:


ازین پس می توانید به کاربرانی که دوست دارید هدیه بدهید! کافیست بر روی علامت    در کنار تصویر آنها کلیک کنید!

3


جواب برای این سوال ثبت شده است!

تازه ترین


جواب ها رو اول نشون بده

پرامتیاز ترین


جواب ها رو اول نشون بده

3 جواب برای این سوال ثبت شده!

چینش بر اساس زمان ثبت


چینش بر اساس امتیاز



0
8
0

behrouz

اگر بخواد از اون شخص ببره، این کار به صورت یک تصمیم جدی و ناگهانی انجام میشه و ایشون خودش هم نمی دونه که باید برای بریدن مصمم و جدی و یکباره عمل کنه و تمام راههای ارتباطی رو ببنده. شما براش شرط بذار. اگر اینقدر براش ارزشمند بودی که به طور کلی بیخیال رابطه قبلیش بشه ادامه بده وگرنه بیخیالش شو. این چیزها با گذشت زمان درست نمی شه و هر زمان ممکنه دوباره فیلش یاد هندستون کنه
0
امتیاز


0
11
30

nadi61

دوست عزیز راهی که شما داری میری پایانش معلومه...
شیطان بر شما چیره شده...اگه دوست داری ادامه بده منم نمیخوام نصیحت کنم چون خودم ر آدم خوبی نمیدونم ولی اینقدر که حس انسانیتم میگه باید به همنوعم حقیقتی ر که درک میکنم بگم...
منتظر باش که در اینده کسی عاشق ناموست یا دخترت بشه
دنیا حسابش دست خداست و کامپیوترهای خدا خیلی دقیق هستند ...نه ویروسی میشن نه هنگ میکنن نه....

حواس ما پرت میشه ولی حواس خدا اصلا...
تو و من هر کاری بکنیم باید منتظر عکس العملش باشیم البته این عکس العمل همیشه فوری نیست...
برای هر دوتون ارزوی خوشبختی دارم و امیدوارم از راه درست به هم برسید البته اگه به خیر و صلاحتونه
0
امتیاز


1
6
45

bigbrain

بهش مهلت بده و مطمئن باش که بهت دروغ نمیگه
0
امتیاز




جواب تو چیه؟
userImage
کاربر میهمان



22500 امتیاز هدیه بهترین جواب

20000 امتیاز هدیه بهترین جواب


20000 امتیاز هدیه بهترین جواب


















پرسش سوال جدید :: تبلیغات در سوال و جواب :: گروه های سوال و جوابی

تمامی حقوق مادی و معنوی، متعلق به وب سایت سوال جواب (soja.ai) و تیم مدیریتی آن می باشد.

طراحی و اجرا : گروه مشاوران فناوری اطلاعات

پاسخ های موجود در سایت توسط کاربران سایت ثبت می شود،
سایت سوال و جواب هیچ مسئولیتی در قبال صحت و محتوی پاسخ ها ندارد، هرچند تا حد امکان نظارت بر محتوی آنها صورت می گیرد.