عاشق یه آقایی بودم بی خبر گذاشت ورفت البته اونم منو میخواست ولی مادرش نگذاشت راه ما رو بست که به هم نرسیم چهار سال و هشت ماهه الان . سه روز پیش فهمیدم با دختر خالش ازدواج کرده . خودش نمیخواسته مادرش مجبورش کرده چون دخترخالش دختر نبود و زن شده بود برای همین نمیخواستش ولی برای حفظ آبرو سکوت کرد و راضی به ازدواج شد باهاش
من خیلی حالم بده شبا تا صبح بیدارم و گریه میکنم صبح ها بلند میشم یهو میزنم زیر گریه اصلا دست خودم نیست الانم پنج روزه که لب به آب و غذا نزدم از گلوم پایین نمیره
اونا هم میخوان جدا بشن میدونم که بر میگرده بهم ولی من روانی میشم چه برگرده چه برنگرده من عاشقش بودم نمیتونم قبول کنم که زنی دیگه بدنشو دیده نمیتونم دارم زجر میکشم دارم میسوزم از بس با مشت زدم به قلبم قلبم داره تیر میکشه اگه روزی بیاد باید از اول برای من متولد بشه من دارم میمیرم جونم بالا اومد خدا ازشون نگذره منو بدبخت کردن فقط خودشو خراب کرد الان بعد پنج ماه میخواد جدا بشه چرا منو بازی داد چرا
من اعصاب ندارم شدید افسرده ام میخوام خودمو بکشم تحمل ندارم فکرش راحتم نمیذاره جلو چشمامه روحم در عذابه وجدانم ناراحته دارم زجر میکشم


به نام خدایی که دوست داشتن را دوست دارد
من 29 سال دارم. فردی مذهبی، ورزشی، اجتماعی ، شوخ طبع و احساساتی هستم . بعد از مدت‌ها به لطف خداوند،تلاش خانواده و دعای دیگران در خارج از کشور برای من کار مهیا شد. برای امر ازدواج به چندین خانواده رفتم از فامیل و آشنا و غریبه. هر کدام که پا پیش می گذاشتیم، بخاطر مسالی از جمله مثبت نبودن خون دو طرف، دوری از محل زندگی خانواده ، محل کار و … ازدواج صورت نمی گرفت و با مشکل بر می خوردم.
این امر من را پیش از پیش نگران و نگرانتر می کرد اما آن را نشان نمیدادم تا اینکه بعد از این همه جستجو و ناامیدی به شخصی که دوست خواهرزادم است وچند بار که ان را در منزل خواهرم دیدم، صحبت آن را کردم. (دختری که از سوی خواهرام و بقیه از تمام خصلتها مورد تایید است) خاطرخواه آن شدم از خانواده خواهش و اصرار کردم با خانواده شخص صحبت کنند. خانواده بنده به دلیل ناهمزبان بودن ممناعت ایجاد کردند . چند وقتی این مساله بین من و خانواده مطرح شد و دائم این را میگفتم ((ایه قرآن مصداق حکایت من است که خدا می فرماید: ما شما را با رنگها و زبانهای مختلف خلق کردیم و شما را در قبائل مختلف قرار دادیم که با همدیگر آشنا شوید، همانا بهترین شما کسی است که با تقوا تر باشد…)(پس ملاک بزرگی و بهتر بودن نزد خدا، تقواست نه رنگ و زبان !!)
پس از کش و قوسهایی، چون خانواده با دختر ارتباط داشتند، مساله و اوضاع من را از کوچک تا بزرگ را به او گفتند ابتدا تلفنی با پدر ایشان صحبت کردم و بعد از مدتی همراه با خانواده به خواستگاری این شخص رفتیم. پس از صحبت با دختر، بله را از آن گرفتم، دل به او بستم. پدر راضی بود اما مادر، مساله دوری دختر از خانواده و در کشور دیگر زندگی کردن را قبول نکرد.
این مساله کمتر از یک هفته طول کشید.. با قبول نکردن مادر ایشان و گرفتن جواب نه، ضربه روحی روانی سنگینی متحمل شدم.
دوباره بعد از آن شخصی به من معرفی شد. جهت آشنایی با آن، رفتم اما این دلشکستگی و دوست داشتن در من بود، با این شخص صحبت کردم و تمام شرایط،حال و روز و اتفاق پیش خودم را گفتم ، علاقه ابتدایی بینمان پیش امد، ایشان قبول کرد و چند روز بعد عقد انجام شد..!!!
یک روز بعد از عقد، به کار برگشتم. همیشه سعی میکردم فکرم را از دختر قبلی خارج کنم همیشه خودم را از این حالت خارج میکردم و با مرور زمان فراموش کنم. تا اینکه روزی با خانم صحبت می کردم و درگیری فکری داشتم، ساکت شدم ادامه صحبت ندادم و خانم از بنده سوال کرد من نیز با صداقت گفتم فکر شخص قبلی من را اذیت میکند.
بخاطر این امر، خانم به مشاوره مراجعه کرد و شرایط من را به مشاور گفت! مشاور با فهمیدن تمام ریز و بم موضوع به خانم گفت که شما باید از هم جدا بشوید اینگونه زندگی کردن سخت و آسیب زننده است. (با اینکه قبلا به او گفته بودم)
از هر طرف غضب پیام ها بر من نازل شد و من را مقصر خطاب کردند!!
خانم پیام داد و گفت:
نمی تونم با تو زندگی کنم
کاش عقد نمیکردیم
نمی تونم با شخصی که دل و روحش جایی دیگه باشد زندگی کنم
نمی توانم با کسی باشم که علاقم به او یکطرفه باشد
نمیتونم با شخصی باشم که تنها جسمش پیش من باشد
و گفت که به من شک دارد!!

با وجود اینکه قبلا گفته بودم اما الان اینگونه شد!!
با شنیدن و خواندن این صحبت ها ، دلشکستگی خودم را نسبت به آن بروز ندادم و همش از مثبت بودن و راضی کردن صحبت میکردم حتی با خانواده خانم تماس و معذرات خواهی کردم
بار دیگر این صحبت و شک کردن به من تکرار شد این صحبتها روز به روز بر من سنگینتر و سنگیتر میشد و دائم مرا چه در خانه و هنگام کار، از لحاظ روحی روانی بر من مشکل ایجاد کرد.
دلشکسته بودم با جدایی خواستن خانم، افسرده شدم امیدم به زندگی از بین رفت و دیگر انگیزه ای به ادامه ندارم. حتی آن علاقه‌ی کوچک که در ابتدا بوجود آمد، از بین رفت و نسبت به حال و زندگی خودم متنفر شدم . از لحاظ روحی نابود و همیشه در حال فکر و فراموشی هستم. از آن وقت با خود صحبت می کنم: کاش آن دختر میشد، دوستش داشتم دل به آن بستم خودم را ………
بعد از گدشت 10 روز ،در خصوص این مساله با خانواده چند بار صحبت کردم و گفتم من همان لحظه جواب ندادم و از روی عصبانیت تصمیم نگرفتم درباره آینده من و نحوه ادامه زندگی خودم با خانمی که اول بسم الله این را بگوید، فکر کردم و الان دارم به شما میگم بنده نمی خواهم با خانم ادامه زندگی بدهم. (قبل از اینکه بزرگتر شود و بعدها پشیمان بشوم، جلوی آن را میگیرم) بعد از چند بار صحبت کردن، با واکنش سخت و عصبی خانواده برخورد کردم. نمی دانم چرا مرد را همیشه مقصر قلمداد می کنند یک عمر زندگی برادر خود را به شناخت یک ماهه خانم فروختند و از آن طرفداری میشود.
آیا ضربه خوردن و آثار روحی و زندگی تنها بر دختر وارد میشود یا مرد نیز بر آن تأثیر دارد؟
اینکه بگویند دختر بیشتر آسیب میبیند درست، پس تکلیف مرد چه میشود؟
نمیدانم اگر کسی قبل از ازدواج با صداقت مسائل خود را به دختر بگوید آیا اشتباه کرده است ؟؟ که بعد از عقد باید اینشکلی با او رفتار شود و جواب بگیرد؟
این تنها 45 روز از زمان عقد گذشته است

خیلی اشتباه کردم خواهشا من را راهنمایی کنید

جستجو در بانک سوالات
در این قسمت می توانید بخشی از متن سوال را وارد نموده و به دنبال سوال مورد نظر خود بگردید:

بخشی از متن سوال:

ازدواج

سلام من دختری بیست ساله هستم که به تازگی نامزد کردم..من با نامزدم مشکل خاصی ندارم ایشون با درامد کمی که دارند چیزی برای من کم نمیزارن..مشکلم با ظاهر ایشونه...از نظر هیکلی خوب هستن و از نظر قیافه معمولی و سبزس... همیشه قیافه خودمو با ایشون مقایسه میکنم همه از قیافه من تعریف میکنن و میگن از همسرت سر داری..در طول روز انقد به این چیزای مزخرف میکنم که روز خودمو خراب میکنم ....😔😔



0
امتیاز

جواب های موجود برای این سوال:


ازین پس می توانید به کاربرانی که دوست دارید هدیه بدهید! کافیست بر روی علامت    در کنار تصویر آنها کلیک کنید!

1


جواب برای این سوال ثبت شده است!

تازه ترین


جواب ها رو اول نشون بده

پرامتیاز ترین


جواب ها رو اول نشون بده

1 جواب برای این سوال ثبت شده!

چینش بر اساس زمان ثبت


چینش بر اساس امتیاز



35895
10449
106861

Guest

سلام
به نظر من بیماری روانی منفی بافی داری
پیشنهاد می کنم کتاب رازهایی درباره ی زندگی (باربارا دی انجلیس )رامطالعه کنی.
0
امتیاز




جواب تو چیه؟
userImage
کاربر میهمان


25000 امتیاز هدیه بهترین جواب

30000 امتیاز هدیه بهترین جواب

27500 امتیاز هدیه بهترین جواب


22500 امتیاز هدیه بهترین جواب













سلام من ی دختر با حجاب و چادریم قبلنا ی مشکلاتی داشتم با دختر خالم هر وقت بیرون میرفتم این پسرا جلو من هعی میگفتن دختر خالم قشنگه و منم ناراحت میشدم از خودم نومید میشدم فک میکردم دختر خالم از من قشنگتره اونا اینجوری میکنن منم انقدر دلم شکسته بود و نومید شده بودم به حجاب رو اوردم و خیلی وقته با حجاب و چادری شدم و خیلی وقته به حجاب عادت کردم حتی موهام بیرون میزنه حواسم نباشه چون گیره ندارم اعصابم خرد میشه خیلی حجابو از گرفتم دوستدارم و عادت کردم به قران من پسر باز نبودم من فقط اون موقع ها موهام مثله دختر خالم بیرون بود چون موهام اون موقع ها بیرون بود هر وقت با دختر خالم بیرون میرفتم موهایع دوتامونم بیرون بود این پسرا هعی جلو من میگفتن اون قشنگه اصلا یکی نمیگفت اینم قشنگه انگاری من روح بودم یا جوری با من رفتار میکردن انگاری خدا فقط به دختر خالم زیبایی داده بود به من نداده بود اونجوری نومیدم کردن من اهله خلاف و پسر بازی به قران نیستم و هیچ وقتم نخواهم بود اون موقع ها هم وقتی اینو اون جلوم هعی میگفتن دختر خالم قشنگه نومید میشدم و خیلی وقته با حجاب شدم تغیر کردم دختر خالم هنوز همون جوریه هر کی ی عقاید ی داره انسانا اخلاقاشون فرق داره با هم من تغیر کردم اون نه ولی کلی دارم میگم هر چند کثیف و پسر باز نیستم ولی دلم واقعا خیلی تا الان سوخته از نومیدی ی نصیحته خواهرانه به اقایون میکنم تورو قران تو رو خدا تو رو اهل بیت کسیو از خودش نومید نکنید دختر بازی و این چیزا و تیکع انداختن به دخترا کارایه شیطانه و نومیده کسیو از خودش میکنید اینم کاره خدا نیست کاره شیطانه بهتون میگه تا جهنمیتون کنه چون خدا از بنده ای ناراضی میشه بنده هایه دیگه شو عزاب میده و نومید میکنه یا سرکارشون میزاره همونا که جلو من هعی میگفتن دختر خالت قشنگه یکیشون به خدا قسم خواستگاریشم نیامد اصلا دیگه پیداشونم نشد فقط خواستن اون دختره بیچا ررو الکی سرکار بزارن و منه بدبختم از خودم نومید کردن رفتن پی کارشون اینکارا گناهع اقایون برادران من یه نیته پاک مثله ی خواهر بهتون میگم دختران مغزشون ساده و پاکه با احساساتشون بازی نکنین اگر نمیخواین برین خواستگاریشون الکی نگین قشنگه یا چیزی یا اگر طرفیو دوستم ندارین اون یکیم برا ازدواج دوست ندارین تورو خدا وقتی خواستگاریه اون یکیم نمیرین الکی طرفی که باهاشه رو از خودش نومید نکنین این کاره به خدا قسم گناهع نه الکی سرکاره کسی بزارید وقتی برا زندگی کردن نمیخواینش الکی نگین قشنگه یا امیده الکی به کسی ندین دلش بشکنه بگه با خودش چرا هعی اینو اون الکی تیکه بهم میندازن کسی چرا پیدا نمیشه برا زندگی کردن منو بخواد وقتی نمیخواین با کسی ازدواج کنید نکنید دخترایه مردم برا شما ها نمیردن ازدواج چیه من ی دخترم ازدواج نمیکنم ولی ازدواجم نمیخواین با کسی کنین خواهشن با احساسات طرف بازی نکنین تو فکره ازدواج نندازینش الکی امید ندین قشنگی بعد برین دیگه پیداتونم نشه این ی نصیحته خواهرانه دلم واسه دخترا میسوزه پسرا شیطان شدین عزابه اینو اون میدین جهنمی میشین از خدا بترسین کسیو نومید نکنین امیده الکیم به کسی ندین وقتی برا ازدواج نمیخواینش





پرسش سوال جدید :: تبلیغات در سوال و جواب :: گروه های سوال و جوابی

تمامی حقوق مادی و معنوی، متعلق به وب سایت سوال جواب (soja.ai) و تیم مدیریتی آن می باشد.

طراحی و اجرا : گروه مشاوران فناوری اطلاعات

پاسخ های موجود در سایت توسط کاربران سایت ثبت می شود،
سایت سوال و جواب هیچ مسئولیتی در قبال صحت و محتوی پاسخ ها ندارد، هرچند تا حد امکان نظارت بر محتوی آنها صورت می گیرد.